زبان روزگار...
هوالمبــــین *میدانی؟ میدانی از وقتی دلبستهات شدهام همه جا بوی پرتقال و بهشت میدهد؟ از وقتی تو آمدی و شدی جانمان...شدی نبضِ حیاتمان...شدی نورِ روزگارمان. یک رقابتِ ناخود آگاه بین من و بابایی بوجود آمد...رقابتی که برنده و بازنده نداشت...شراکتی بود...دلی بود...دلمان را گذاشتیم وسط و گفتیم هر که زودتر دلش رفت باید خبرش را به دیگری بدهد... کافی بود توئه نوزادِ چهل روزه ، پوووووف کنی با لبانت، تا من منتظره آمدنِ بابایی شوم و خبرش را بدهم ، نشانش بدهم گویی مدال قهرمانی به قلبم میدادند! کافی بود از آرایشگاه برگردم تا بابایی پیروزمندانه بگوید: هدی نگا کن! پیتکو پیتکو پیتک...