مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

زبان روزگار...

 هوالمبــــین *می‌دانی؟ می‌دانی از وقتی دلبسته‌ات شده‌ام همه جا بوی پرتقال و بهشت می‌دهد؟ از وقتی تو آمدی و شدی جانمان...شدی نبضِ حیاتمان...شدی نورِ روزگارمان. یک رقابتِ ناخود آگاه بین من و بابایی بوجود آمد...رقابتی که برنده و بازنده نداشت...شراکتی بود...دلی بود...دلمان را گذاشتیم وسط و گفتیم هر که زودتر دلش رفت باید خبرش را به دیگری بدهد... کافی بود توئه نوزادِ چهل روزه ، پوووووف کنی با لبانت، تا من منتظره آمدنِ بابایی شوم و خبرش را بدهم ، نشانش بدهم گویی مدال قهرمانی به قلبم میدادند! کافی بود از آرایشگاه برگردم تا بابایی پیروزمندانه بگوید: هدی نگا کن! پیتکو پیتکو پیتک...
30 بهمن 1392

دیالوگ های طعم دار....

یا حق... وقتِ خواب است..دراز کشیده ایم کنار هم....به رسم هر شب.... چشمانت سنگین شده...چشمانم را می بندم...شروع می کنی دیالوگ های طعم دارت را... _ مامان نخواب..من هنوز بیدارم! وقتی من خوابیدم بعد بخواب باشه! _باشه مامانی..شما چشماتو ببند. چشمانت را می بندی..وول وول میخوری...کمی بیشتر خودت را به من می چسبانی... _ مامان یه چیزی میخوام بهت بگم... _بگو عزیزم _ سیب داریم؟ این سیب خوردنِ هرشبت را دوست دارم...حتی اگر دلیلش پراندن خوابت باشد. _نه فردا میریم میخریم...هم زرد هم قرمز...بخواب عزیزم. _ خوب پس من چی بخورم... _فردا که سیب خریدم سیب بخور...الان بخواب مسواک زدی دیگه... باز چشمانت را می بندی...پلک هایت میلرزد...رو...
29 بهمن 1392

سبز..زرد...قرمز

سبحان المبین... فردیس چراغ راهنما نداشت...آنقدر کوچک بود که سر و ته اش با ٥ فلکه ی بهم میرسید! تهران آمدنمان همِ، مسیر های اتوبانی بود و بی چراغ! این نقل مکانمان باعث شد تا تو علایم راهنمایی رانندگی را نمیدانم از کجا و از کی و چه وقت یاد بگیری...دوماهی می شود که می شنویم.... _ بابا چراغ سبز شد...یعنی حرکت کن! _ مامان چراغ سبزِ که ، پس چرا ماشینا وایسادن؟ ترافیکه؟ _ وای چقد شلوغه پس چرا سبز نمیشه...آخه سبز یعنی برو...برو یعنی حرکت کن! _ مامان میدونی زرد یعنی چی؟ یعنی مباظب باش...تفاصد نکنی! _ اخ بابا زرد شد...مباظب باش الان تفاصد می کنیم! _ قرمز یعنی ایست! حرکت نکن...ببین همه وایسادن! یعنی نرید! مامان فدات بشه پلیس کوچ...
27 بهمن 1392

دریای زمستانی...

یا علیم... زمستانِ شمال را که دیدی ، دل و جانت تازه شد...این را خنده های سخاوتمندانه ات گواه بودند! تو آنقدر کودک و معصومی، که این چند و چون های دنیای ما بزرگتر ها برایت مهم نیست.... همینکه روی شن های سرد بدوی و با موج ها گرگم به هوا بازی کنی... صدف و سنگ جمع کنی و با چوبی کوچک روی شن ها نقشی بکشی به تقلید از دایی! برای وداع با دریا اشک بریزی و دلت باز دریـــــا بخواهد... این ها تو و دنیایت را کفایتت می کند.... و برای ما همین بس که بگویی  من خیلی دریا رو دوس دارم بازم بیایم! دلم خواست هرچه زودتر تو را به آرزوی شادت برسانم...بگذار هوا خوب شود عشق نازم. خـــــدای جان...لحظه لحظه ی بودنمان زیر نگا...
21 بهمن 1392

هزاره ی عشــــق...

سبحان المبین... بندِ دلم... امروز ، هزاره ی عشقم را با تو جشن می گیرم و برای بودنت می میرم.* هزار روز و شب تو را زندگی کردیم...و خدایت را به این هزار یس که خواندم قسم دادم...سلامت و عافیت و عاقبت بخیری را برایت بخواهد. نیک باد. شکر بی نظیر پروردگارم...شکر.... هزار روزگیت.... با هم چیز کیک درست کردیم..ناخونک زدی...ده بار چک کردی ببینم جِله ی قشتگ سفت شده! با هم تاج درست کردیم...باهم برای تو و شهابِ زندگی...گفتی : مامان من شاهزاده ام...تاج دارم... تاج شهاب را روی سرم گذاشتی..گفتی سلام شاهزاده ی من! گفتمت : مبین بیا بریم اماده بشیم..خوشگل کنیم الان آقاجون اینا میان... گفتی : ب...
15 بهمن 1392

هیع هیع...

یا حق... یعنی این سکسکه هایت تا همیشه می تواند هیجان زده ام کند؟! کافیست قهقه هایت به اوج برسند.... تا مهمانت شود ! مثلِ وقتی که توی دلم بودی...با من بودی..وقت و بی وقت سکسکه می کردی...تکان های ریتمیک، حس خوب زندگی بهم می بخشید... مثل وقتی که نوزاد بودی....که فیلم می گرفتم از سکسکه های طولانی و کلافه شدنت.... این روزها ، بازی را به جایی می رسانم که بخندی...که بامزه شوم برایت...که صدای هیع ِسکسکه هایت گوشم را پر کند... و هر بار نگرانم ، نکند این بار سکسکه نکنی...بزرگ شده باشی... مادرم دیگر...دلم خوش است به صدای هیع هیعِ سکسکه هایت!!! شیرینیِ عمرم...بخند.  خدایا شکر....دوستت دارم خیلی. ...
12 بهمن 1392

نفس...

یا رحیم... دیشب نفسم بند آمده بود...چیزی توی گلویم گیر کرده بود...هرچه عوق میزدم اثر نمیکرد...دیشب مرگ را به چشمانم دیدم! دیشب من مُـــردم. مشغول اشپزی بودم...4 روز بود مهمان داشتیم...شام آخر را می پختم که مهمان ها را بدرقه کنیم...می دیدمت که شیرین زبانی می کردی...خودت را توی بغلِ عزیزان می انداختی و دلشان را آب می کردی...دیدم کاکائوی مغز دار خوردی...باز دیدم لیموشیرین دستت بود...برنج را که توی قابلمه ی اب ریختم صدای سرفه هایت را شنیدم...برگشتم دیدم نفست بالا نمی اید... بغلت کردم ...اوردمت دم سینک....هرچه کردم نفس نداشتی...سرت را خم کردم رو به پایین...انگشتم را تا انجا که میشد داخل حلقت..هیچ نبود...خلط ها و سرفه ها کبودت کرده بود... ...
11 بهمن 1392

یک قرار کتابی!

نابِ من علاقه ی شیرینِ تو به کتاب باعث شد تا تصمیم بگیریم اولِ هر ماه خریدِ فرهنگی داشته باشیم.... و این شد یک قرار بین ما! در این فاصله ، اگر کتابی ، نوشت افزاری جایی دیدیم و خوشمان امد توی لیستِ خرید فرهنگی اولِ ماهمان می گذاریم...و تو خوب قرارمان را درک می کنی...دوستش داری و انتظارش را می کشیی..تا اولِ ماه برسد. بازی و اندیشه ی فردیس را به شهرِ کتابِ اینجا ترجیح می دهم...آنجا باصفا تر بود...گاهی فکر میکنم شاید اینجا بزرگترها دنیایِ دیگری برای بچه هایشان می خواهند! هرچه هست همین که من و تو و گاه بابایی..شال و کلاه می کنیم و قدم زنان از کنارِ پارکِ پله ای میگذریم و به...
11 بهمن 1392
1